سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
بزودی فتنه هایی می آید که انسان، صبح با ایمان برمی خیزد و شب بی ایمان می گردد؛ جز آنکه خداوند او را با دانش زنده کرده است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
امروز: سه شنبه 103 آذر 6

از خم کوچه ها که گذشت ، دخترک دوان دوان آمد . موهایش افشان بود . دامنش در باد تکان می خورد . ساعت ها سر کوچه انتظار کشیده بود . نزدیک تر رسید .

ـ بابا  بابا !  

مرد نشست . دست هایش را گشود و دخترک را در آغوش کشید . دست های کوچک دخترک دور گردنش حلقه بسته بود .

ـ بابا آوردی ؟

ـ عزیز دلم !  برایت می خرم .

دست های زینت شل شد . به آرامی از آغوش پدر بیرون خزید . نشست روی خاک های کوچه . پدر خم شد و صورتش را بوسید و او را بغل کرد . دخترک گفت همه ی پدرها برای دخترشان همه چیز  می خرند . مرد جلوی در اتاق که رسید ، کفش های ربنی اش را گوشه ای انداخت و وارد اتاق  شد . علاء الدین در گوشه ای روی موکت گذاشته بود و شعله ی زرد رنگش می سوخت و صدا می کرد . صدایی مثل صدای موتور سیکلت دوره گرد هایی که گاهی به  روستا می آمدند . عصمت در گوشه ای مشق هایش را می نوشت . زن چای ریخت و جلوی مرد سراند . عصمت نوشت : من انار ندارم . کلاس اول بود . هر روز پاهای خشک و لاغرش را در دمپایی می چپاند  ، مقنعه ی رنگ و رو رفته اش را سر می کرد  ، کتاب هایش را زیر بغل می زد و به تنها مدرسه ی روستا می رفت . علی باز ، چهار فرزند دیگرهم داشت . او با این که از نخل به پایین افتاده بود و کمرش عیب داشت ، اما باز بیکار نمی نشست . نمی توانست بنشیند . بیلش همیشه دستش بود . دختر بزرگش هم تویزه و ناندان می بافت و می فروخت . استکان را پیش کشید و گفت : شام چه داریم ؟ سفره که پهن شد ، زن گفت : محمد دمپایی می خواهد . علی باز همین چند هفته پیش به شهر رفته بود و به قول خودش پنج هزار تومان  تر شده بود . دهانش از تعجب باز ماند .

ـ چرا زودتر نگفتی ؟

ـ چه فایده ؟ می خواستم پولی دستت بیاید .

علیباز پک محکم  به قلیان زد . هر وقت پولی به دستش می آمد ، به شهر می رفت و کارسازی می کرد . سفره که جمع شد ، به محمد گفت یک قلم و کاغذی بیار . بنویس دمپایی . بنویس ... زن گفت : زینت این سفر هم عروسک نمی خواهد . واجب نیست ..

ـ نه . به او قول داده ام . 

ـ بنویس چادر

ـ این دفعه هم چادر نمی خوام . باید سعی کنیم هر طور که شده بدهکاری هایمان را کم کنیم . چادر برای دفعه ی بعد . فعلا از چادر مهم تر داریم . اگر می توانی برای ماه رمضان برنج بخر .

ـ قیمت برنج تَشِ سرخ است .

ـ چطور است چند کیلویی خرده برنج بخریم ؟  در کنارش للک هم داریم .

سکوت حاکم شد . لحظات به کندی می گذشت . مرد گفت :

ـ بسیار خوب . پس چادر را قلم بگیر .  بنویس برنج .  راستی اگر بخواهیم بدهکاری هایمان را بپردازیم ؟ زن گفت حالا که اینطوره ، یک عروسک ساده بخر . خودم لباس براش می دوزم و زینت را راضی می کنم .  ....

گونی های برنج تا نزدیک های سقف دکان  وَر زده بود . چند گونی هم جلوی در گذاشته و لبه ی آن ها را برگردانده بودند . مرد یک راست به سوی برنج های ریز رفت . با دست راست مشتی از آن را برداشت و با انگشت دست دیگرش ، آن را در کف دست پهن کرد .

ـ آغا ببخشین کیلویی چنده ؟

نگاهش به ساعت دیواری بلندی افتاد . عقربک در دایره سرگردان بود و به نظر می رسید که می خواهد خود را نجات بدهد . تقلا می کرد ولی راه به جایی نمی برد . به صدای عبور ثانیه ها گوش سپرد . مثل صدای چک چک آب بود پس از باران از سقف تَرَک خورده . مشت را در گونی خالی کرد و با اکراه دست به جیب برد .

به خانه که باز گشت ، در باز بود . وارد شد . زنش رخت می شست . گفت قیمت برنج هم خدا تومن شده ! . زن در پی مرد به اتاق آمد . کنار پلاستیک ها نشست و محتویات آن ها را با وسواس بیرون آورد . بعد مثل اینکه به یاد چیزی افتاده باشد ، تند تند بسته ها را جستجو کرد . زینت پشت کمر مادرش سرید و نشست . گلویش خشک شده بود . گوشه های لبش می لرزید . علی باز پک های پیوسته ای  به قلیان می زد . بوی للک در فضا پیچیده بود .

 

این داستان در هفته نامه ی اتحاد جنوب شماره ی بیست و سوم . دوشنبه 8 شهریور 1378 چاپ شده است . 


 نوشته شده توسط محمد غلامی در دوشنبه 95/10/13 و ساعت 6:50 صبح | نظرات دیگران()
درباره خودم

ادبیات و فرهنگ
محمد غلامی
شعر ، خاطره ، مقاله و...

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 186
بازدید دیروز: 509
مجموع بازدیدها: 474880
جستجو در صفحه

لینک دوستان
بنارانه
لحظه های آبی( سروده های فضل ا... قاسمی)
اندیشه نگار
ل ن گ هــــــــک ف ش !
پایگاه خبری تحلیلی فرزانگان امیدوار
سایت اطلاع رسانی دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
دیباچه
جمله های طلایی و مطالب گوناگون
طراحی سایت و تولید نرم افزار تحت وب
پارمیدای عاشق
افســـــــــــونگــــر
جاده های مه آلود
جوان ایرانی
عصر پادشاهان
وبلاگ شخصی مهندس محی الدین اله دادی
•°•°•دختـــــــــــرونه هـــای خاص مــــــــــــن•°•°•
بلوچستان
رایحه ی انتظار
اقلیم شناسی دربرنامه ریزی محیطی
نغمه ی عاشقی
بهارانه
محمد جهانی
کانون فرهنگی شهدا
پژواک
سایت مشاوره بهترین تمبرهای جهان دکترسخنیdr.sokhani stamp
****شهرستان بجنورد****
کلکسیون تمبرخانواده شهید محمدسخنی وجمیله رمضان
+O
سایت طنز و کاریکاتور دکتررحمت سخنی
ما با ولایت زنده ایم
عمو
سلام دوستان عزیزم به وبلاگ جبهه بیداری اسلامی خوش آمدید
طراوت باران
نیمکت آخر
تنهایی......!!!!!!
تعمیرات تخصصی انواع پرینتر لیزری اچ پی HP رنگی و تک رنگ و اسکنر
هستی تنهاااااا.....
►▌ رنگارنگ ▌ ◄
♥نقطه سر قبر♥
.: شهر عشق :.
تراوشات یک ذهن زیبا
پیامنمای جامع
بوی سیب
سایت روستای چشام
نرگس 1
فقط عشقو لانه ها وارید شوند
*×*عاشقانه ای برای تو*×*
رازهای موفقیت زندگی
دوره گرد...طبیب دوار بطبه...
برادران شهید هاشمی
شهداشرمنده ایم _شهرستان بجنورد
به تلخی عسل
عشق
@@@باران@@@
دریایی از غم
غدیریه
ऌ عاشق بی معشوق ऌ
گروه اینترنتی جرقه ایرانی
.:مطالب جدید18+ :.
غزل باران
wanted
آتیه سازان اهواز
دُرُخـــــــــــــــــــــــش
رویابین
اهلبیت (ع)،کشتی نجات ما...
کنیز مادر
نوری چایی_بیجار
روان شناسی * 心理学 * psychology
صاعقه
تینا!!!!
مهربانی
خیارج سرای من است
شَبـَــــــــــــــکَة المِشـــــــــــــکاة الإسلامیــــــــــة
مشق عشق ناز
سکوت پرسروصدا
دخترونه
ماه مهربان من
خودم وخودش

آشنایی با زبان تات
دلنوشته های یه عاشق!
علم نانو در زندگی
جامع ترین وبلاگ خبری
مهندسی پیوند ارتباط داده ها ICT - DCL
شایگان♥®♥
خواندنی های ایران جهان
احساس ابری
حرف های نگفته دلهای شکسته بارانی از غم
چیزهای جالب
متن ترانه ماندگارترین آهنگ های ایرانی
☻☺♫♪ دو دخـــــــتـــر ♣ ♠
به بهترین وبلاگ سرگرمی خوش امدید
جـــــــــــوکـ فــــــــــا
افسانه ی دونگ یی
محمدملکی
دوستانه
جوک و خنده
$عسل، شیرینی قلبها$
fazestan
زادگاهم بنارآبشیرین را دوست میدارم
قلب خــــــــــــاکی نوجوونی
Love
جزیره صداها
معماری
ساعت شنی
سایت گوناگون دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
طب پزشکی قانونی دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
طب سالمندان دکتررحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
طب اورژانس دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
داستانهای واقعی روابط عمومی Dr.Rahmat Sokhani
لوگوی دوستان
پیوندهای روزانه
خبر نامه